داستان :|
چنوخ پیش یه یارو خله رو دیدم داش با لباس فضانوردی میرفت کوه!
تو افتابه داغ!!
بعد به منم میگف بیا بریم ولی من بهش خندیدم گفتم دیوانس
نه واسه کوه رفتنش با لباس فضانوردیااا
واسه اینکه خرم تو افتاب تو کوهایه روستاشون را نمیره
خب حالا خلاصه داشتم میگفتم..
بهش خندیدم بعدم بهش گفتم نه بعدشم گفتم از جلو چشام دور شه
یادم نمیاد چرا ولی میدونم حقش بودو باید گموگور میشد
ولی یارو لج کرد نرفت تازه فوشم داد!
منم مجبور شدم با اجر بزنم تو سرش
یه اجر از تو دیوار یه مدرسه هه دراوردم سه بار زدم تو سرش ک گریش دراد
ولی گریش نیومد بجاش مرد